زندگی من
زندگی من

زندگی من

نکات خوب هر روز

از این به بعد نکات مثبت  وخوب در طول روز رو میشمارم و بابتش از خدا تشکر میکنم.

۱- نوع ورزشم رو عوض کردم این ورزشها سنگین تره ولی الان پاهام به شدت درد گرفته از شدت درد خوابم نمیبره .خداروشکر امروزم  وقت شد ورزش کردم

۲- bonding time

۳- سی و چهار تا فایل صوتی دوستم برام فرستاده کتاب صوتی چهار میثاق  هست . گوش دادن به این کتاب انگار لذت بخش ترین کتاب خوندن عمرم بود.

۴-درسهای خوبی یاد گرفتم از این کتاب درباره دوست داشتن بی قید وشرط و بدون داوری دیگران



همه چیز تو سر خودمونه

هیییییچ کس تو این دنیا نمیتونه مارو خوشبخت یا بدبخت کنه... دقیقا هیچ کس... تصمیم برای بدبخت یا خوشبخت شدن، پولدار یا بی پول بودن، رابطه خوب داشتن یا نداشتن، مورد خیانت واقع شدن یا نشدن، حتی بیمار شدن یا نشدن، همه اینا قبلا گرفته شده... کجا؟ تو سر خودمون بطور خودآگاه و ناخودآگاه... ما فقط چیکار می کنیم؟ آدمای مختلف رو به خدمت می گیریم تا تصمیم مارو عملی کنن... دقیقا همین کارو میکنیم بدون ذره ای اینور و اونور... اصلا همین ذهنیت بدبخت بودنه که یه فردی رو وادار به درد دل و حرف زدن در این مورد میکنه... اون وقتی داره این حرفارو میزنه دنبال راهکار که نیست، ناخودآگاهش داره از اون بدبختی لذت میبره و افتاده تو یه چرخه معیوب و منفی برای آوردن بدبختی بیشتر تو زندگیش... تو مقیاس بزرگترم همینه ها..‌ ما با این ذهنیت که ایران که هیچوقت درست نمیشه، ما ملت که دیگه امیدی بهمون نیست، این سرزمین نفرین شده اس، دقیقا هی مسوولینی رو تو خودمون پرورش میدیم که واقعا مارو روز بروز بدبخت تر کنن تا فرضیه هامون اثبات بشه... دنیای بیرون رو ول کنین... همه چیز تو سر خودمونه... همه چیز...

ارتباط درونی

عشق رابطه ای میان شما و شخصی دیگر است. 

عشق برون گراست. مدی تیشن درون گراست. 

عشق سهیم شدن است. اگر عشق نداشته باشید،‌ چگونه می توانید آنرا با دیگران سهیم شوید؟ 

مردم خشم، ‌نفرت و حسادت دارند و بعد به نام عشق، اینها را با دیگران سهیم می شوند.

دیگر چه چیزی را سهیم خواهید شد؟‌ شما فقط آنچه را دارید، سهیم می شوید. 

اگر خشم دارید، ‌خشم را سهیم می شوید. 

ارتباط با خداوند، انرژی ای را به شما می بخشد که وقتی با کسی در ارتباط قرار می گیرید، به عشق تبدیل می شود. بطور معمول، شما از آن انرژی برخوردار نیستید. 

هیچکس آنرا ندارد. باید آنرا خلق کنید. 

باید به عشق تبدیل شوید. این کار جدال، تلاش و هنر واقعی است. وقتی عشق در درونتان لبریز می شود، می توانید آنرا سهیم شوید، اما این موضوع زمانی اتفاق می افتد که بتوانید با خودتان ارتباط برقرار کنید. 

ارتباط با خدا، فراگیری رابطه برقرار کردن با خود است.

اشو

مراقبه

تو وقتی به بلوغ میرسی که خودشناسی را شروع کرده باشی، وگرنه کودک صفت باقی میمانی، و فقط ممکن است اسباب بازیهایت عوض شوند.

بچه های کوچک با اسباب بازیهای کوچک بازی میکنند و بچه های بزرگ و سالخورده با اسباب بازیهای بزرگ، اما کیفیت تفاوتی ندارد.

خودت میتوانی این را مشاهده کنی. گاهی اوقات همین اعمال از فرزندانت سر می زند. بچه از میزی که تو کنارش نشسته ای بالا می رود و روی آن می ایستد و می گوید:«من از تو بزرگترم.» وتو به او میخندی.

اما تو خودت چه کاری میکنی؟

وقتی پول و پله ی بیشتری به هم میزنی، خوب نگاه کن چه طور راه می روی. تو داری با زبان بی زبانی به در و همسایه ها می گویی:«نگاه کنید من از شما بزرگترم!» یا وقتی رئیس جمهوری یا نخست وزیر می شوی، نگاه کن چگونه راه می روی با چه دبدبه و کبکبه‌ای

تو داری با زبان بی زبانی به همه اعلام می‌کنی من همه شماها را شکست داده ام. این منم که بالاترین جایگاه را فتح کرده ام. این بازیها همه اش یکی است. از کودکی تا پیری تو فقط همان بازیها را تکرار می‌کنی.

همین که این را درک کنی که ریشه‌ی کودک صفتی تو ذهن گریز پای توست ، خیلی از مسائل برایت حل میشود. بچه های کوچک میخواهند خود را به ماه برسانند ، از طرف دیگر بزرگترین دانشمندان نیز سعی دارند به ماه برسند و رسیده اند، تفاوت چندانی ندارد.

دسترسی به بیرون…

ممکن است تو به ستاره های دیگر هم برسی، اما کودک صفت باقی میکانی. حتی اگر به ماه برسی آنجا میخواهی چه کار کنی؟ با همه آت و آشغالهایی که در مخ توست روی ماه می ایستی.

مگر آنکه ذهن ویژگی جدیدی پیدا کرده به ذهن مراقبه گر تبدیل شود.

مراقبه یعنی ذهنی که به سمت منبع خویش چرخیده است.

مراقبه از تو یک بالغ می سازد. خودآگاهی از تو فردی به واقع کمال یافته می سازید.

بلوغ یعنی شناخت چیزی که در درون نامیراست. درجستجوی آسمان درون باش که اگر آنرا بیابی هرگز نخواهی مرد.فقط یک مراقبه گر میداند زندگی چیست زیرا او به منبع جاودانگی دست پیدا کرده است.

درخششت را کشف کن


‏«THE SPARK» نوشته‌ ی کریستین بارنت

جرقّه، یک داستان واقعی از زبان مادری است که فرزندش جیکوب بارنت، مبتلا به اوتیسم است. در دو سالگی به کریستین گفته می شود که احتمالا پسرش هرگز به میزانی از استقلال نخواهد رسید تا بتواند حرف بزند، بخواند یا بند کفش ‌هایش را به تنهایی ببندد. جیکوب از همان کودکی عاشق کارت های اعداد و الفبا است و آنها را همه جا به همراه دارد. مربیان مدرسه کودکان استثنایی به مادر تذکر می دهند که خودش را با کارت های الفبا خسته نکند، زیرا یادگیری جیکوب به خاطر اوتیسم، پائین است. جیکوب با وجود تراپی های فشرده پیشرفت چندانی نشان نمی دهد و مادر یک روز تصمیم می گیرد به جای تمرکز روی ناتوانایی های جیکوب که طبیعتا مرکز توجه تراپیست ها است، زمان را به توانایی ها و آنچه مورد علاقه او است اختصاص دهد. جیکوب شیفته نگاه کردن به بازی سایه و نور است. ممکن است ساعت ها به یک لیوان آب خیره شود؛ چیزی که به نظر فاقد اهمیت است، اما مادر به او زمان و فضای اکتشاف می دهد. کریستین که در خانه اش مهد کودک دارد و تمام روز شاهد بازی و شادی کودکان است، نگران از دست رفتن روزهای کودکی جیکوب است. او همزمان تصمیم می گیرد شبها جیکوب را به مزرعه ای در خارج از شهر ببرد تا روی چمن ها دراز بکشند و همزمان با گوش کردن به موسیقی، ساعتی از شب را به تماشای آسمان و ستاره ها بگذرانند. به گفته کریستین، آن روزها انگیزه او برای این گشت و گذارهای شبانه تنها فراهم کردن زمانی بود که پسرش مثل همه ی کودکان دیگر فارغ از ساعت هایی که تنها به تراپی می گذراند، بتواند از دنیای کودکیش هم لذت ببرد، اما ظاهرا همین مشاهدات مسیر

زندگی جیکوب را تغییر می دهد.

جیکوب نابغه است؛ با ضریب هوشی بالاتر از ضریب هوشی انیشتن.

جرقّه، از تلاش و باور مادری می گوید که برای کمک به فرزندش مسیر منحصر به فرد و متفاوتی را می پیماید.

سالها بعد تحقیقات جیکوب بارنت دوازده ساله در شاخه فیزیک اخترشناسی به تئوری هایی می انجامد که به گسترش نظریه نسبیت انیشتن می پردازد و به گفته متخصصان، جیکوب در مسیر گرفتن جایزه نوبل فیزیک است. او در دوازده سالگی پژوهشگر فیزیک کوآنتوم است و امروز در شانزده سالگی جوان ترین عضو تیم تحقیقاتی و پژوهشگر موسسه فیزیک نظری پریمیتر در واترلو است.

جرقّه، بارقه ی امیدی است در روزهای تاریک من. روزهایی که به خاطر یک کاغذ فرو ریخته بودم. یک کاغذ سفید لای یک پرونده آبی روی میز قهوه ای. برگه تشخیص اوتیسم. فکر می کنم همه کسانی که این راه را رفته ایم تجربه های نزدیک و مشابهی را لمس کرده ایم. روزهای اول انکار است و ناباوری.

یک کرور آدم دورم را گرفته بودند. از مددکار اجتماعی گرفته تا مشاور اوتیسم و مشاور در مسائلی که برای اولین بار نام آنها را می شنیدم. ایمیل می زدند، تلفن می زدند و قرار می گذاشتند که به ما یاد آوری کنند به کجاها باید ایمیل بزنیم، تلفن بزنیم و قرار بگذاریم. باید می رفتیم توی لیست های انتظار طولانی برای تراپی های مختلف. هر تماس تلفنی معادل این بود که از اول بگویم همه چیز چطور شروع شد تا هر بار به اسم پسرم می رسم بزنم زیر گریه و در جواب سئوال هایم دسته دسته فرم و کاغذ و فتوکپی رو می کردند با توضیحات کلیشه ای در مورد اوتیسم.

همه موسسه ها و کسانی که در این رابطه ملاقات می کردم شبیه پلاکاردی بودند که روی آن نوشته باشد “به درد بی درمان خوش آمدید”. 

آن روزهای تاریک، هر حرکت کودکم که تا دیروز دل ما را می برد، تبدیل شده بود به یکی از نشانه های اوتیسم. 

ولی این کتاب به اتیسم از معقوله دیگری نگاه کرده.

بخشدرخشانداستان لزوما نبوغ جیکوب نیست. نبوغ مادر است که به خاطر غریزه اش و مشاهداتش، کودکش را صرف پیش بینی های متخصصان، دست کم نمی گیرد و آن گونه که شایسته اوست در مسیر درست قرار می دهد. کریستین تنها به جیکوب اکتفا نمی کند. او تجربیات خود را وقف کودکان استثنایی بسیاری می کند که نتیجه آن ها چشمگیر است و محور اصلی آن بها دادن به پتانسیل بالقوه موجود در وجود هر کودک است. در نهایت چکیده این کتاب فارغ از داستان بینظیرش، اهمیت پیدا کردن بارقه یا درخششی است که در وجود تک تک ما است برای قدم گذاشتن به راهی که تنها برای آن ساخته شده ایم.

من فکر میکنم خدا میخواهد من هم بارقه خودم رو کشف کنم  تا به فرزندم‌کمک کنم.