اولین بار که عاشق شد تنش از گل سرخ بود اما عشق مثل باغبانی گلهای سرخ را پر پر کرد
دومین بار که عاشق شد قلبش آهو بود اما عشق مثل پلنگی گرسنه آهویش را درید
سومین بار که عاشق شد ابر شد و تمام بهار بارید
چهارمین و پنجمین و ششمین بار که عاشق شد …
استاد عشق فرمود این راهی پر خطر است هرکسی از پسش بر نمی آید
اون موقع ها نمی دانست حمله چیست استاد عشق از حمله صحبت میکرد میگفت بهت حمله میکنند میگفت چه کسی حمله میکنه ؟
استاد میگفت هرکسی محرم اسرار نیست حمله دارد
کسانیکه پا به دنیای عرفان گذاشته باشند با این کلمات آشنا هستند . ولی این سالها دارد با تمام وجود حسش میکند در اطرافش حمله ها را میبیند.
استاد عشق راست میگفت دنیای عرفان حمله داره کوچکترین اشتباهی بکنی تاوانش چند برابر است تو با قبلت فرق داری تو آگاه تر شدی انتظارشون بیشتر هست.
احساس کرد باید برگردد به عقب به دنیای پایین تر دنیای عشق زمینی باید از ابتدا عشق را می آموخت از درون دخمه ها از تاریکیها مثل دانه تنها راه رشد کردن دفن شدن است.
اینجا راهیست بسیار شیرین و پر خطر اول از وابستگیهات شروع میکنن تک تک وابستگیهات رو از تو میگیرن .
رها که کردی کمی حس میکنی در بهشت به سر میبری …
میدانست راه دراز است این تازه اول کار هست.
ولی در این راه تنها نیستی.
همه بدیهاییی که میبینیم بهکنار صبحکه از خواب پامیشیم به کنار .صبح انگار پرونده روز قبل بسته شده رفته تو بایگانی .
صبح انگار دوباره وقت داریم از نو شروع کنیم از اول از زندگی لذت ببریم.
درسته دنیا پر از اتفاقهای خوب و بد هست . ولی هرچه بیشتر به این دنیا با عشق نگاه کنیم تغییرات بیشتری میبینیم. از آن پس غذا ها لذیذ تر، رنگها زیباتر، افراد مهربانتر حتی دردها و بیماریهای ما هم محو میشوند.
من هر روز درمیابم هیچ آدم بدی وجود ندارد نه فقط بخاطر اینکه آدمهای منفی اومدن که آدمهای خوب بدرخشند، اصلا حس میکنم خوبی و بدی وجود ندارد. احساس میکنم خدا داره میگه از زندگیت لذت ببر ول کن غصه هارو .
وقتی به زندگی و سرگذشت همه آدمها نگاه میکنیم میبینیم خدا بین هیچکدوم فرق نذاشته چه اونی که از نظر ما خوب بوده یا اونیکه از نظر ما بد بوده.
پس بجای غصه بهتره از زندگی لذت ببریم نگاهی با عشق داشته باشیم به همه مخلوقات چون خدا هم چنین نگاهی داره.
البته بعضیها هم میگن همه ما یک موجودیم هرکدوم سلولهای قسمتهای مختلف اعضای بدن یک موجود هستیم .
یذره درکش سخته ولی غیر ممکن به نظر نمیاد.
از وقتی فهمیدم خوشبختی تو آدمها و دوستان پیدا نمیشه
و خوشبختی را فقط خودم میتونم بسازم و با بقیه شریک بشم، سر راحت رو بالشم میذارم. دیگران شاید بدبختی برات بیارن یا هیچی برات نیارن ولی هیچکس خوشبختی برایت نمی آورد خوشبختی فقط در دستان خود آدم است .
از قبل هم میدونستم ولی همه میگفتن اشتباه میکنی
امتحان کردم خودم از همه درست تر فکر میکردم
چه قابل ستایشند
کسانی که مناعت طبع دارند
به حق خودقانعند
و ازموفقیت وخوشبختی دیگران
شادمیشوند
انسانهایی ناب
که از بخل وحرص وحسد
هیچ سهمی نبرده اند.
میخوام کارم رو شروع کنم به امید خدا
دوست دارم برم یه خط جدید بخرم این خطم رو خاموش کنم این اصلا آنتن نمیده
۱۸ سالم بود که عمهام متوجه شد شوهرش با یک زن دیگه رابطه داره آبروریزی به پا کرد. بعد فهمید فقط رابطه نیست، زنک را عقد هم کرده و حامله است. مدتی دعوا و جار و جنجال کرد. ۲۰ سالم که بود از هم جدا شدند. عمهام ۵۶ ساله بود در آستانه بازنشستگی با سه بچه نوجوان و جوان.
۲۲ سالم بود که عمهام بعد از بازنشستگی کلاس نقاشی ثبت نام کرد. نقاشیهایی که می کشید در حد بچههای دبستانی بود. در نظرم یک آدم داغون و شکستخورده بود. به قول فرنگی ها یک لوزر به تمام معنا که حالا سر پیری یادش اومده بود با یک مشت بچه کم سن و سال همشاگردی بشه و نقاشی یاد بگیره.
پدرم در نظرم قهرمان بود. یک سال اختلاف سنی داشتند. همه چیز زندگی پدرم مرتب و منظم بود. بچههاش درسخون بودند. کار و بارش منظم بود و کار و زندگی مرتبی داشت و کمکم آماده میشد برای بازنشستگی و استراحت.
در مقابل، عمهام همه چیز زندگیش روی هوا بود و حالا تازه رفته بود نقاشی یاد بگیره.
ده سال از اون زمان گذشت. ۳۲ ساله بودم. درسم تمام شده بود در شرکتی کار میکردم و داشتم زندگیم را کمکم میساختم. اتفاقی با خواهرم تلفنی حرف میزدم گفت الان گالری هستیم رفتیم خونه بهت زنگ میزنیم. پرسیدم گالری چی؟ گفت نقاشیهای عمه دیگه!
عمه؟ نقاشی؟
گفت آره دیگه الان خیلی وقته این کار رو میکنه. نقاشیهاش رو میفروشه یکی دو جا هم تدریس میکنه. خیلی معروف شده.
داشتم شاخ در می آوردم.
حالا بعد از چند سال که نگاه میکنم میبینم آدم لوزر من بودم که چنین دیدگاهی به زندگی داشتم و فکر میکردم از یه جایی به بعد پیر هستی و نمیشه چیز جدید یاد گرفت و زندگی را تغییر داد و بعضی کارها را باید از بچگی شروع کرد و گرنه دیگه خیلی دیره.
عمهام را که مقایسه میکنم با پدرم میبینم عمهام بعد از بازنشستگی، زندگی جدید برای خودش شروع کرد و آدم متفاوتی شد. پدرم یاد گرفت چطور با کامپیوتر ورق بازی کنه و سرخودش را با ورق بازی کردن و شکستن رکوردهای پیاپی خودش گرم کنه که چیز بدی هم نیست و قابل مقایسه با کار عمهام نیست.
عمهام تبدیل شده به الگوی خانواده. دو تا از خواهرهام بعد از لیسانس رشتههاشون رو عوض کردند و رفتند سراغ چیزی که دوست داشتند. یکیشون کامپیوتر را ول کرد رفت مترجمی زبان یاد گرفت که کتاب ترجمه کنه. دومی علوم سیاسی را ول کرد رفت سراغ معماری که از بچگی بهش علاقه داشت.
میخوام بگم زندگی مثل بازی والیبال میمونه مثل فوتبال نیست که اگر نیمه اول خیلی عقب باشید نیمه دوم کار خیلی سختی برای جبران دارید. مثل والیبال میمونه. هر ست که تمام میشه شروع ست جدید یک موقعیت تازه است و همه چیز از اول شروع میشه. مهم نیست تا حالا جلو بودی یا عقب. یه مسابقه جدیده.
✍️Crypto Geek(اسم مستعار)
(گویا نویسنده در کانادا زندگى مى کند)