زندگی من
زندگی من

زندگی من

فرشته های کوچولوی من

امروز  عصر یک اتفاق جالب برایم افتاد . بعد از اینکه با مربی پسرم صحبت کردم و او هم گفت بهتره جایی مشغول بکار نشوید چون پسرتان ضربه بزرگی میخورد فهمیدم که راست میگوید فقط والدین برای بچه دل می سوزانند نه مهد یا پرستار بچه .

من تصورم این بود که چون پسرم از مربیش حساب میبرد پس باید ساعتهای بیشتری در کنار مربی های دیگر باشد تا در خود فرو نرود ولی امروز فهمیدم این وظیفه مادر است که بچه از او حساب ببرد .

امروز عصر رفتم دفتر رنگ آمیزیش را آوردم طبق معمول مدادها رو پرت کرد تا نقاشی نکشد ولی من مداد دیگری دستش دادم چند بار تکرار کرد اهمیتی ندادم دوباره مداد دستش دادم داشت مثل ابر بهاری گریه میکرد گفتم رنگ کن هرچی مقاومت کرد بازهم گفتم رنگ کن. نهایتا دیدم تسلیم شد دید راه دیگه ای نداره شروع کرد به رنگ کردن.

بچه های طیف اتیسم هوش و استعداد دارند ولی ترس زیاد از محیط و اجتماع باعث میشود آنها در خود فرو بروند دست به هیچ کاری نزنند  ما باید آنقدر آنها را در معرض ترسهایشان قرار بدهیم تا بالاخره تسلیم شوند و بفهمند ترسشان بیخود بوده.

این اتفاقات همه برای درس گرفتن ما در زندگیمان هست من هم باید درسهایی از این روزهایم بیاموزم اولین درس اینه اقتدار داشته باش .

قبلا تصور میکردم هر کسی کنار من زندگی میکند باید لذت ببرد من نباید محدودش کنم ولی یادمه دوستم سوده همیشه میگفت توی خونه شون همه از او حساب میبرند میگفت همسرش هیچوقت اجازه نداره بادوستانش تفریح برود. فرزندش هم بدون اجازه او آب نمیخورد. الان هم زندگی موفقی دارد.

من هم باید توی محیط خانه محدودیت بوجود بیاورم . باید برای بچه هام برنامه ریزی کنم هم تفریح هم آموزش هم برای هر کسی مسئولیت تعیین کنم بچه ها باید با مسئولیت بار بیان.

این فرشته های کوچکمن اومدن خیلی چیزها به من یاد بدهند.


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.