زندگی من
زندگی من

زندگی من

۲۹ شهریور

دوشنبه که داشتیم از کاردرمانی پسرم برمیگشتیم خونه ساعت شش غروب بود چون مسیرمون شرق به غرب بود گفتم از حکیم برم  نمیدونستم اینطوری میشه خروجی شیخ فضل الله رد کردم گفتم از خروجی یادگار جنوب برم بهتره ولی قشنگ یکساعت طول کشید تا برسیم به یادگار جنوب در حالیکه در حالت عادی پنج دقیقه فاصله دارند خلاصه که ساعت هشت شب رسیدم خونه با خودم گفتم این مردمی که هر روز تو این ترافیک میمونند آیا اعصاب سالمی براشون باقی می مونه  ولی جالبه که مثل زامبیها هر. روز به همین شیوه زندگی ادامه میدیم.

رسیدم خونه انگشتای پام درد گرفته بود بخاطر کلاچ و ترمز.

ولی صبح که بیدار شدم اول به جوجه اردک غذا دادم بعد به گربه ها غذا دادم بعد به گیاهان باغچه آب دادم. قشنگ حس میکردم انگار تو روستا هستم قبلا به پدر شوهرم اصرار میکردم ماهم مثل بقیه همسایه ها خونه رو بکوبیم بسازیم قبول نمیکردند الان دیگه اصرار نمیکنم خوبه وسط اینهمه دود و آلودگی و شلوغی یک خونه باقی بمونه به سبک دهه شصت  حال وهوای آدم عوض میشه . یکم آرامش داره.

دیروزم چون روز فرد بود به پلاک ما نمیخورد با اسنپ و تپسی رفتیم و برگشتیم  من فهمیدم تپسی از اسنپ ارزون تره ولی خودم اپ تپسی رو ندارم برادرم برام تپسی گرفت امروز رفتم اپ تپسی رو دانلود کنم دیدم اپ استور نداره یادم افتاد اپل اپهای ایرانی رو حذف کرده از اپ استور . خلاصه که با تپسی برگشتیم ازکلاس گفتار درمانی نتیجه خوب بود مقاومت پسرم در مقابل آدمهای جدید کمتر شده . یه مهد کودک هم رفتیم ببینیم مربی  همراه اجازه میدن همراه پسرم بیاد . دیدم به سوالهای مدیر مهد جواب میداد اسم و فامیلش گفت ولی هنوز زیاد واضح نیست کلامش باید واضح تر بشه.

مهد کودک کوچه بغلی مربی  همراه راه نمیده باید همون مهد کودک  که راهش دورتره ببرم.


 

عسلهای زندگی

همچنان سردرد دارم شاید بخاطر اضطراب هم باشه هر وقت اضطراب دارم سردرد هم همراهش هست. 

هر وقت بخوام چندتا کار با هم انجام بدم اضطراب میگیرم 

امروز بعد از ظهر مربی پسرم میاد خونه تا ۴ ساعت ۳ هم دخترم را باید ببرم کلاس یوسی مس که تا پنج هست ولی باید چهارو نیم برم دنبالش  چون پسرم ساعت پنج ارزیابی کاردرمانی داره که چهل و پنج دقیقه هست . نمیدونم این برای چی هست ولی مثل اینکه یه ارزیابی کاردرمانی هم باید تو پرونده شون باشه. حالا من اضطراب دارم کارها درست پیش میره من نیم ساعته میرسم امیر آباد . 

فردا هم یه چهل و پنج دقیقه گفتار درمانی داره . هزینه هر جلسه پنجاه تومنه کاردرمانی هم همینطور . 

دیشب هم این بچه با گریه خوابید بعضی وقتا اصلا نمیدونم چی میخواد.

انقدر همیشه سردرد دارم جای اخم روی پیشونیم  داره میوفته  خواهرم میگه بوتاکس کنی دیگه اخم نمیکنی .

یه وقت بوتاکس هم باید بگیرم.  

دیروز هم یه پسر موتور سوار  اومد نزدیک پیاده رو  یه حرف خیلی بدی به من زد ، خوب شد بچه ها متوجه نشدند  ماشین پارک کرده بودم داشتیم میرفتیم پردیس زندگی  مانتو بخرم، اعصابم خورد شد یخ کردم وسط خیابون . 

الان که اینا رو نوشتم احساس میکنم سردردم داره بهتر میشه . تو وبلاگ مثل اینکه پیش مشاور رفته باشی میتونی حرف بزنی و قلبت آروم بشه.

یه داستانی خوندم نوشته بود مردی در حال فرار از دست یه شیر بود به دره رسید پایین دره هم دوشیر گرسنه بودند باید تصمیم میگرفت پس ریشه های درختی  را گرفت و روی دره آویزان ماند در همین حال دو موش در حال جویدن ریشه ها بودند اون مرد هر لحظه نزدیک بود بیفتد ناگهای کندوی عسلی که به درخت آویزان بود را دید که عسل از آن در دهانش میچکد اون لحظه فقط از طعم عسلها لذت برد. تفسیرش اینه از لحظه حال لذت ببر شیر بالای دره نماد گذشته شیر پایین دره نماد آینده نامعلوم دوموش نماد زمان هستند که در حال اتمام است عسل نماد خوشیهای  لحظه حال است .

خوشیهای لحظه حال من زندگی در کنار همسرم و بچه هامه

از وقتی به خود آمدم

از وقتی خودم شروع کردم مثل مربی پسرم هرلحظه با پسرم بازی کنم و حرف بزنم انگار معجزه داره میشه. 

اولش منو پس میزد مثل ابر بهار گریه میکرد ولی من نا امید نشدم به زور وادارش کردم به بازی و نقاشی و خلاصه کلی سرگرمی براش درست کردم.

از تمام بازیهامون عکس گرفتم با فتوشاپ عکسهارو  کنار هم چیدم چاپ کردم . حالا هر لحظه که بیکار میشه میریم باهم روی عکسها نگاه میکنیم تا بازی بعدی یادمون بیاد.

حتی اینطوری دخترم هم دیگه نمیگه مامان حوصله ام سر رفت . 

فردا میریم مدرسه دخترم برای کلاسبندی  دیگه میره کلاس سوم امیدوارم یکساعت بیشتر طول نکشه بعدش برم مانتو برای خودم بخرم اینقدر این مدت  بخاطر پسرم نا امید بودم هیچی برای خودم نمیخریدم از اردیبهشت مانتو نخریدم.  ولی الان یک روزنه های امیدی میبینم امیدوارم بزودی هم بره مهد کودک کنار هم سالانش هم بازی کنه. 

امروز همسرم واقعا سورپرایزم کرد کابینتهای آشپزخانه را عوض کرد اصلا باورم نمیشد مدل ام دی اف که همیشه میخواستم  . از دست اون کابینتهای قدیمی  راحت شدیم. کابینتهارو که خالی میکردیم یک عالمه خرت و پرت ظرفهای ناقص و لنگه به لنگه رو ریختیم تو سطل بازیافت . خیلی حال داد. انقدر آشپزخانه خوب شده که باورم نمیشه . قبلا هر وقت همسرم میگفت کابینتهارو یروز عوض میکنم میگفتم هرکاری بکنیم این آشپزخانه قشنگ نمیشه ولی الان حرفم پس میگیرم واقعا قشنگ شده. 



فرشته های کوچولوی من

امروز  عصر یک اتفاق جالب برایم افتاد . بعد از اینکه با مربی پسرم صحبت کردم و او هم گفت بهتره جایی مشغول بکار نشوید چون پسرتان ضربه بزرگی میخورد فهمیدم که راست میگوید فقط والدین برای بچه دل می سوزانند نه مهد یا پرستار بچه .

من تصورم این بود که چون پسرم از مربیش حساب میبرد پس باید ساعتهای بیشتری در کنار مربی های دیگر باشد تا در خود فرو نرود ولی امروز فهمیدم این وظیفه مادر است که بچه از او حساب ببرد .

امروز عصر رفتم دفتر رنگ آمیزیش را آوردم طبق معمول مدادها رو پرت کرد تا نقاشی نکشد ولی من مداد دیگری دستش دادم چند بار تکرار کرد اهمیتی ندادم دوباره مداد دستش دادم داشت مثل ابر بهاری گریه میکرد گفتم رنگ کن هرچی مقاومت کرد بازهم گفتم رنگ کن. نهایتا دیدم تسلیم شد دید راه دیگه ای نداره شروع کرد به رنگ کردن.

بچه های طیف اتیسم هوش و استعداد دارند ولی ترس زیاد از محیط و اجتماع باعث میشود آنها در خود فرو بروند دست به هیچ کاری نزنند  ما باید آنقدر آنها را در معرض ترسهایشان قرار بدهیم تا بالاخره تسلیم شوند و بفهمند ترسشان بیخود بوده.

این اتفاقات همه برای درس گرفتن ما در زندگیمان هست من هم باید درسهایی از این روزهایم بیاموزم اولین درس اینه اقتدار داشته باش .

قبلا تصور میکردم هر کسی کنار من زندگی میکند باید لذت ببرد من نباید محدودش کنم ولی یادمه دوستم سوده همیشه میگفت توی خونه شون همه از او حساب میبرند میگفت همسرش هیچوقت اجازه نداره بادوستانش تفریح برود. فرزندش هم بدون اجازه او آب نمیخورد. الان هم زندگی موفقی دارد.

من هم باید توی محیط خانه محدودیت بوجود بیاورم . باید برای بچه هام برنامه ریزی کنم هم تفریح هم آموزش هم برای هر کسی مسئولیت تعیین کنم بچه ها باید با مسئولیت بار بیان.

این فرشته های کوچکمن اومدن خیلی چیزها به من یاد بدهند.


به تواناییهای خود اعتماد کنیم

داشتم بررسی میکردم چی شد این اتفاقها برای من افتاد چی شد اون آدم شاد و سرزنده اینطور افسرده شد. یسری اتفاقها تو خانواده برای خواهرم افتاد که از زندگی نا امید شدم. 

از اون طرف هم به یسری مسائل خرافی اعتقاد پیدا کرده بودم که فکر میکردم با ارتباط و مراقبه تمام مسائلم حل میشه.مثل اونایی که با دعا خواندن مشکلاتشان را میخواهند رفع کنند.

 من با فرزند اولم هم مشکل  دیر حرف زدن داشتم ولی با تلاش و کوشش خودم مشکلات حل شد یعنی یادمه با اینکه اون موقع دانشجوی کارشناسی ارشد بودم از بین دو کلاسم میومدم خانه تا دخترم را ببرم خانه خلاقیت یادمه اینقدر تو محوطه دانشگاه در حال دویدن بودم زانوهام از درد در حال ترکیدن بود. ولی تلاشهام جواب داد و فرزندم با تقلید از مربی و هم کلاسیهاش کلامش کامل شد ترسهاش ریخت و الانم کلاس سومه. ولی در همون حین دوستم گفت با مراقبه میتونی فرزندت را درمان کنی من و وادار کرد کلاسهایی بیام منم اون موقع فکر کردم مشکل دخترم با مراقبه حل شد ولی الان میفهمم که تلاش و کوششم در بردن دخترم به مهد مشکلم را حل کرد.

روانشناسها میگویند بچه ها از سن سه سالگی به بعد از محیط مهد و بچه های دیگر بیشتر یاد میگیرند تا از مادرشان. 

فرزند دومم که آمد اولش خیالم راحت بود میگفتم من ضد ضربه هستم با اتصال مشکلات ترس اجتماعی پسرم حل میشه ولی پسرم اصلا مهد کودک را قبول نکرد. آنقدر در. محیط مهد می ترسید  که مربیها قبول نمیکردند با او ارتباط بگیرند.

اینبار مشکل من با مربیهای دلسوز که با هر بچه تک نفره ارتباط میگرفتند مرتفع شد الان ترسهای اجتماعی فرزندم کمتر شده منم کامل خرافات کنار گذاشتم . تلاش میکنم بیشتر با فرزندانم حرف بزنم و وقت بگذرانم.

مراقبه یا دعا فقط برای آرامش گرفتن است نه حل کردن مشکلاتی که راه حلش تلاش هست. 

امیدوارم مشکلات نا امیدیم هم حل بشه  . علتش خانه نشینی اجباری هست  که  میدونم خیلی زود میتونم شغلی پیدا کنم و دوباره روحیه ام را بدست آورم.