زندگی من
زندگی من

زندگی من

مثل ساحل آرام باش

دنبال دوربین عکاسی  حرفه ای قسطی بودم تو سایت نورنگار امروز فهمیدم نمیتونم بخرم آخه گفتن باید چکی بیاریم که زیاد گردش مالی داشته باشه طرف باید زیاد چک کشیده باشه که همچین چکی ما نداشتیم.

حالا سپردم به یه نفر دست دوم دوست و آشناهاش گیرش اومد به من خبر بده. یا اینکه به اون آقاهه که دوربین دست دوم داشت تو دیوار آگهی زده بود بزنگم ببینم  هنوزموجوده یا نه.

بعد هم رفتم مقنعه ام رو از تو کمد درآوردم مال پارساله ولی خوبه . آدرس آموزش و پروش ها ی مناطق نه و ده و هفده رو در آوردم .

منطقه ده رو تو گوگل مپ پیدا کردم سمت نواب و بریانک بود ولی خداروشکر تونستم پیداش کنم . تلفن همه مدارس دخترانه غیرانتفاعی منطقه ده رو ازشون گرفتم و دیدم ساعت دوازده شده .مسیرش پیچ در پیچه ولی تونستم خودم برسونم به نواب شمال ، برج میلاد و که دیدم قلبم آروم شد که دارم درست میرم.

من مطمئنم اگه بریم دنبالش حتما کار جور میشه . عشق که داشته باشی آدمش سرراهت پیدا میشه و کارت راه میوفته.

هنگامیکه عشق را جایگزین نفرت میکنیم مظهر تجلی آرامش خداوند می شویم که در درون ما جریان دارد. واکنش مادنسبت به همه چیز سرشار از عشق و آرامش میشود. این آرامش سبب میشود تا راه حل ها خودشان را نشان دهند.

مثل ساحل آرام باش …

آرامش از آن توست

نباید نگران از دست دادن آدمها باشم من کسی را تو زندگیم پیدا کردم که همیشه با منه . اون هم خدایم هست. 

مهم نیست اگه تنها موندم و دارم سختی میکشم  باید این مراحل بگذرونم تا رشد کنم. 

شاید تا آخر همینطور تنها بمونم شایدهم آدمی که از لحاظ روحی با من شبیه باشه رو هنوز تو زندگیم ملاقات نکردم. 

بهرحال غصه خوردن نداره شاید همسرم با اون خانوم خوشبخت تره .  الان خیلی حسادت میکنم ، غصه میخورم و دلم برای خودم میسوزه ولی میخوام به زمان زمان بدم . میخوام بهش فکر نکنم. شایدم اصلا  این خانوم بره زندگی ماهم نابود نشه و تا وقتی پیر شدیم در کنارهم بمونیم. چرا غصه آینده رو بخورم.

من الان باید تمام فکرم را روی عکاسی بذارم میخوام خوب یاد بگیرم در آینده آتلیه خودم را داشته باشم. نمی دونم شاید هم برم فعلا جای دیگری کار کنم یه شغل ساده تر مثل پشت میز نشستن و آخر ماه حقوق گرفتن رو انتخاب کنم ولی  آتلیه ام رو حتما ره میندازم چون خیلی علاقه دارم. الانم به بچه هام میرسم و سعی میکنم همسر خوبی باشم  خدایم میخواهد در حال حاضر این روزهارا تجربه کنم سخته ولی داره میگذره. حال پسری هم داره خوب میشه کم کم. وقتی گریه میکنم آروم میشینه سرش رو میذاره رو پام انگار میگه مامانی غصه نخور .

خوبیش اینه که همسرم کاملا تنهام نذاشته برام چیزایی که دوست دارم میخره میاد نوازشم میکنه کمتر از قبل دعوام میکنه اینا یخورده روحیه میده به من. 


این متن رو پروفایل یکی از دوستام خوندم خیلی آرامش بخشه:

آرامش از آن توست

هیچکس نمی تونه مثل تو باشه

خاطراتتو نمیگم بریز دور

ولی دیگه قاب نکن بزن به دیوار دلت

تو جاده ی زندگیت نگاهت که به عقب باشه

زمین میخوری      درد میکشی      عقب میفتی     زخم برمیداری

نه زیادی از بی مهری کسی دلسرد شو

نه بیش از حد به محبت کسی دلگرم

واسه چیزایی که ازت گرفته شده انقدر ناراحت نباش

تو از کجا میدونی شاید یه روزی یه جایی یه ساعتی آرزوی نداشتنش را میکردی 

تو آینده لبخند بزن خوشحال باش آرامش از آن توست.

۲۹ شهریور

دوشنبه که داشتیم از کاردرمانی پسرم برمیگشتیم خونه ساعت شش غروب بود چون مسیرمون شرق به غرب بود گفتم از حکیم برم  نمیدونستم اینطوری میشه خروجی شیخ فضل الله رد کردم گفتم از خروجی یادگار جنوب برم بهتره ولی قشنگ یکساعت طول کشید تا برسیم به یادگار جنوب در حالیکه در حالت عادی پنج دقیقه فاصله دارند خلاصه که ساعت هشت شب رسیدم خونه با خودم گفتم این مردمی که هر روز تو این ترافیک میمونند آیا اعصاب سالمی براشون باقی می مونه  ولی جالبه که مثل زامبیها هر. روز به همین شیوه زندگی ادامه میدیم.

رسیدم خونه انگشتای پام درد گرفته بود بخاطر کلاچ و ترمز.

ولی صبح که بیدار شدم اول به جوجه اردک غذا دادم بعد به گربه ها غذا دادم بعد به گیاهان باغچه آب دادم. قشنگ حس میکردم انگار تو روستا هستم قبلا به پدر شوهرم اصرار میکردم ماهم مثل بقیه همسایه ها خونه رو بکوبیم بسازیم قبول نمیکردند الان دیگه اصرار نمیکنم خوبه وسط اینهمه دود و آلودگی و شلوغی یک خونه باقی بمونه به سبک دهه شصت  حال وهوای آدم عوض میشه . یکم آرامش داره.

دیروزم چون روز فرد بود به پلاک ما نمیخورد با اسنپ و تپسی رفتیم و برگشتیم  من فهمیدم تپسی از اسنپ ارزون تره ولی خودم اپ تپسی رو ندارم برادرم برام تپسی گرفت امروز رفتم اپ تپسی رو دانلود کنم دیدم اپ استور نداره یادم افتاد اپل اپهای ایرانی رو حذف کرده از اپ استور . خلاصه که با تپسی برگشتیم ازکلاس گفتار درمانی نتیجه خوب بود مقاومت پسرم در مقابل آدمهای جدید کمتر شده . یه مهد کودک هم رفتیم ببینیم مربی  همراه اجازه میدن همراه پسرم بیاد . دیدم به سوالهای مدیر مهد جواب میداد اسم و فامیلش گفت ولی هنوز زیاد واضح نیست کلامش باید واضح تر بشه.

مهد کودک کوچه بغلی مربی  همراه راه نمیده باید همون مهد کودک  که راهش دورتره ببرم.