زندگی من
زندگی من

زندگی من

غروب دوم دی

دیروز غروب باهم قرار گذاشتیم بعد از مدتها خودمون دوتایی رفتیم کافه. خیلی وقت بود برای خودمون وقت نذاشته بودیم. خیلی انرژی گرفتم بعد هم یکم خرید کردیم . کافه های ولیعصر هم گرم و پر انرژی اصلا همینکه مینشینیم کلی حرف داریم که به هم بزنیم.

به من گفت چه عجب با من تنهایی اومدی کافه همیشه فکر میکردم خوشت نمیاد .

تو خونه ما اصلا وقت نداریم با هم حرف بزنیم من دارم به بچه ها می رسم و تو آشپزخونه ام اونم جلوی تلوزیونه. 

آخر شب پسرم اومد کنار من خوابید اونم برای خودش جا انداخت تو اتاق دخترم بخوابه. 

دوتا مون تو تلگرام بودیم. دیدم برام یه استیکر فرستاد گفتم ازینا نمیخوام از اون استیکر عشقولانه ها میخوام. بعد کلی برام استیکر عاشقانه فرستاد با هم چت کردیم گفتم بیا سرجات بخواب. 

پسرم بردم سرجاش تا بتونیم کنار هم بخوابیم . بتونیم همدیگرو بغل کنیم. 

خیلی میترسیدم پسرم سرجاش نخوابه ولی خوابید فقط چهار صبح بیدار شد رفتم پیشش دوباره خوابش برد. میگن آدم باید بره تو دل ترسهاش همینه.

همسرم گفت اون خانومه گفته دوماه دیگه میره.

امروز ساعت پنج زنگ زد گفت پروژه اش قبول شده هر. شب شاید کمی دیر بیاد.

گفتم نری با اون قرار بذاری گفت چی میگی .

گفتم بهرحال گفته باشم . کار دیگه ای نمی تونم بکنم.

فقط میتونم اعتماد کنم . حتما چیزی باید یاد بگیرم که کسیکه همیشه ترس داشتم وارد زندگیم بشه الان وارد شده.

ولی میدونم جدایی راه درستی نیست 

باید به بچه هام برسم آنقدر عشق به همسر و بچه هام میدم که اون خانومه  یا هرزنی هم اومد خودش بفهمه اینجا جا نمیشه و راهشو بکشه بره.

من تمام سعیمو میکنم تا بچه هامون بزرگ بشن . در کنارخودم و همسرم  چون فهمیدم در توانم نیست دو تا بچه را تنهایی بزرگ کنم ما سه نفر به تکیه گاه قوی نیاز داریم.  

بازهم هرچی خدا میخواد. من مطمئنم خدا برایم بد نمیخواهد.



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.