زندگی من
زندگی من

زندگی من

پنجشنبه بارانی

پنجشنبه خوبی بود . دیشب بچه هارو بردیم خونه مامان و بابام آخر شب برگشتیم خونه. صبح ساعت هشت با شقایق قرار داشتم بریم عکاسی.  هفت و نیم بیدار شدم لباس پوشیدم همسرم هم بیدار کردم یه چایی خوردیم رفتیم پارک سر خیابان اباذر ، شقایق میگفت اونجا یه باغبون داره. 

رفتیم به باغبون گفتیم درختا رو هرس کنه ماهم عکس بگیریم. بعد رفتیم پارک بالایی، پارک میعاد. اونجا هم کارگرای فضای سبز بودن چند تا شات هم اونجا گرفتیم. شقایق میگفت تهران زیاد طبیعت نداره بتونیم عکس خوب بگیریم. باید بریم شمال . گفتم اتفاقا منم به همسرم میگم یه سفر یروزه بریم شمال . شقایق هم مثل من دوتا بچه داره. میتونیم همدیگرو خوب درک کنیم. گفت میرم با همسرم صحبت میکنم اگه کار نداشت فردا یه نصفه روز بریم جاده چالوس عکس بگیریم و برگردیم. بعد هم خدافظی کردیم. 

من و همسرم به پیشنهاد من رفتیم کافه صبحونه بخوریم. دیدم منوی صبحونه انگلیسی رو داره. یکی از رویاهایم با عشقم به واقعیت پیوست .سفارش دادیم. گفتم امروز مهمون من باش. بعد هم تا صبحونه رو بیارن منم دستای همسرم رو که یخ کرده بود گرم کردم این کارم رو خیلی دوست داره.

منوی صبحانه  انگلیسی  مون شامل : تخم مرغ، خوراک لوبیا، نان تست و پنیر چدار، قارچ، سوسیس و بیکن سرخ شده، چای  و مقداری مخلفات دیگه بود. خیلی عالی بود.

بهش گفتم خیلی دلم میخواد دوباره شروع کنم به درس خوندن رشته ام رو عوض کنم. رشته های پیراپزشکی رو دوست دارم . 

شقایق گفته بود قبلا  به من، که هم معماری خونده و هم فیزیوتراپی ولی الان اومده تو کار عکاسی میخواد آتلیه بزنه آدم استخدام کنه و خودشو زیاد درگیر کارکردن نکنه. میگه همسرش پیمانکاره اونم خودشو درگیر کار نمیکنه . گاهی میره به کارگراش سر میزنه  بیشتر خونه می مونه. به قول شقایق آدم باید مغزش به کار بگیره نه اینکه خودشو خسته کنه با کار.

ولی با این حال نمیدونم چرا میخوام خودمو به چالش بکشم بیام طرف رشته های پزشکی اونم تجربه کنم. از وقتی شقایق رو دیدم به خودم میگم ما دهه شصتی ها هممون این مشکل داریم که رشته مناسبی انتخاب نکردیم و راههای مختلف رو برای  اشتغال تجربه کردیم.

همسرم گفت تو خیلی تصوراتت قوی هست اول این تصوراتت در مورد من وزندگیمون رودر قالب یه داستان بنویس تو یک وبلاگ ناشناس ، بعد برو یکی از رشته های مربوط به پزشکی و پرستاری هم بخون و تجربه کن.

میخوام داستان زندگیم و تصوراتم رو تو یه وبلاگ دیگه بنویسم ببینم چی از آب درمیاد. ذهنم که خالی شد میرم درس میخونم.  

شایدم من و شقایق تونستیم تو عکاسی مهارت کسب کنیم باهم شروع کنیم به همین کار چون اون میگه من نیاز به ینفر که فتوشاپ بلد باشه دارم. منم که بلدم. ولی باید بیشتر با شقایق بیرون  از خونه بریم عکاسی کنیم و  بیشتر همدیگرو بشناسیم. 

میخوام انقدر سر خودم رو شلوغ کنم که آویزون کسی نباشم.هر کی به من سلام کرد جواب سلامش رو میدم نه بیشتر. هر کی محبت کرد در همون حد جواب محبتش رو میدم .  بیشتر از حد نباید به فکر دیگران باشیم. این یه چالشه که سعی کنم به همه در حد خودشون محبت کنم و اهمیت بدم.

صبحونه رو که خوردیم بارون خیلی قشنگی شروع شده بود سوار ماشین شدیم. همسرم گفت میخوام برم اگزوزسازی گفتم بریم. رفتیم سر وفاآذر اگزوز ماشین رو عوض کردیم . بارون همچنان میبارید. همسرم گفت وقتی تو کنارمی استرس هام کم میشه. منم گفتم مثل من.  من دوتایی بودن مون روبه تنها بودنترجیح میدم. هیچوقت تنهایی رودوست نداشتم یه جاهایی مجبور بودم تنهایی رو انتخاب کنم.

بعد هم برگشتیم خونه ماشین آماده هست برای سفر ببینیم اونا چی میگن میشه دوتا خانواده ای بریم جاده چالوس یا نه.


نظرات 2 + ارسال نظر
محمد شنبه 5 اسفند 1396 ساعت 07:50 http://www.delirium.blogsky.com/

سلام
هفته خوبی داشته باشید

سلام ممنون از شما

ک جمعه 4 اسفند 1396 ساعت 07:40

سلام
خدا رو شکر انگار همه چیز داره درست میشه...
خداروشکر

سلام ممنونم از شما

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.