زندگی من
زندگی من

زندگی من

در پی کمال

دیروز برای تولد بابا هدیه خریدم شب پیراهنی که خریدم رو پوشید عکسشو برام فرستاد. دیروز که برمیگشتم از خونه مامان و بابا ، مامان یه عالمه مواد غذایی بسته بندی شده گذاشت تو یک کیسه داد دستم  گفت اینارو بذار تو فریزرت نمیخواد اینقدر کار خونه انجام بدی. بابا گفت پول لازم نداری؟ گفتم نه.

دیروز آبجی با ایمو زنگ زد  حال من و بچه ها رو پرسید. دیروز داداشی از اوکراین زنگ زد…

دیروز دخترم به من کمک کرد خونه رو باهم تمیز کردیم.

دیروز همسرم  سعی کرد زود بیاد خونه تا کنار ما باشه. 

دیروز دوستان نگرانم بودن برام پیام محبت آمیز گذاشتند. 

دیروز یکی از دوستان یکی از مطالب قدیمیتر منو تو صفحه اش نمایش داده بود .

کم کم یاد میگیرم  از لحظه های زندگیم لذت ببرم. یاد میگیرم کسی باشم که دیگران در کنارم احساس ارزشمند بودن کنند.

خدایا شکرت  اینهمه آدم هایت منو دوست دارند. به فکرم هستن.

در کتاب ملت عشق جمله زیبایی نوشته بود :

خدا هر لحظه در حال کامل کردن ماست، چه از درون و چه از بیرون. هر کدام ما اثر هنری ناتمامی است. هر حادثه ای که تجربه می کنیم، هر مخاطره ای که پشت سر می گذاریم، برای رفع نواقصمان طرح ریزی شده است. پروردگار به کمبودهایمان جداگانه می پردازد، زیرا اثری که انسان نام دارد در پی کمال است.

خدا بی نقص و کامل است، او را دوست داشتن آسان است. دشوار آن است که انسان فانی را با خطا و صوابش دوست داشته باشی. فراموش نکن که انسان هر چیزی را فقط تا آن حد که دوستش دارد، می تواند بشناسد. پس تا دیگری را حقیقتا در آغوش نکشی، تا آفریده را به خاطر آفریدگار دوست نداشته باشی، نه به قدر کافی ممکن است بدانی، نه به قدر کافی ممکن است دوست داشته باشی.




پنجشنبه بارانی

پنجشنبه خوبی بود . دیشب بچه هارو بردیم خونه مامان و بابام آخر شب برگشتیم خونه. صبح ساعت هشت با شقایق قرار داشتم بریم عکاسی.  هفت و نیم بیدار شدم لباس پوشیدم همسرم هم بیدار کردم یه چایی خوردیم رفتیم پارک سر خیابان اباذر ، شقایق میگفت اونجا یه باغبون داره. 

رفتیم به باغبون گفتیم درختا رو هرس کنه ماهم عکس بگیریم. بعد رفتیم پارک بالایی، پارک میعاد. اونجا هم کارگرای فضای سبز بودن چند تا شات هم اونجا گرفتیم. شقایق میگفت تهران زیاد طبیعت نداره بتونیم عکس خوب بگیریم. باید بریم شمال . گفتم اتفاقا منم به همسرم میگم یه سفر یروزه بریم شمال . شقایق هم مثل من دوتا بچه داره. میتونیم همدیگرو خوب درک کنیم. گفت میرم با همسرم صحبت میکنم اگه کار نداشت فردا یه نصفه روز بریم جاده چالوس عکس بگیریم و برگردیم. بعد هم خدافظی کردیم. 

من و همسرم به پیشنهاد من رفتیم کافه صبحونه بخوریم. دیدم منوی صبحونه انگلیسی رو داره. یکی از رویاهایم با عشقم به واقعیت پیوست .سفارش دادیم. گفتم امروز مهمون من باش. بعد هم تا صبحونه رو بیارن منم دستای همسرم رو که یخ کرده بود گرم کردم این کارم رو خیلی دوست داره.

منوی صبحانه  انگلیسی  مون شامل : تخم مرغ، خوراک لوبیا، نان تست و پنیر چدار، قارچ، سوسیس و بیکن سرخ شده، چای  و مقداری مخلفات دیگه بود. خیلی عالی بود.

بهش گفتم خیلی دلم میخواد دوباره شروع کنم به درس خوندن رشته ام رو عوض کنم. رشته های پیراپزشکی رو دوست دارم . 

شقایق گفته بود قبلا  به من، که هم معماری خونده و هم فیزیوتراپی ولی الان اومده تو کار عکاسی میخواد آتلیه بزنه آدم استخدام کنه و خودشو زیاد درگیر کارکردن نکنه. میگه همسرش پیمانکاره اونم خودشو درگیر کار نمیکنه . گاهی میره به کارگراش سر میزنه  بیشتر خونه می مونه. به قول شقایق آدم باید مغزش به کار بگیره نه اینکه خودشو خسته کنه با کار.

ولی با این حال نمیدونم چرا میخوام خودمو به چالش بکشم بیام طرف رشته های پزشکی اونم تجربه کنم. از وقتی شقایق رو دیدم به خودم میگم ما دهه شصتی ها هممون این مشکل داریم که رشته مناسبی انتخاب نکردیم و راههای مختلف رو برای  اشتغال تجربه کردیم.

همسرم گفت تو خیلی تصوراتت قوی هست اول این تصوراتت در مورد من وزندگیمون رودر قالب یه داستان بنویس تو یک وبلاگ ناشناس ، بعد برو یکی از رشته های مربوط به پزشکی و پرستاری هم بخون و تجربه کن.

میخوام داستان زندگیم و تصوراتم رو تو یه وبلاگ دیگه بنویسم ببینم چی از آب درمیاد. ذهنم که خالی شد میرم درس میخونم.  

شایدم من و شقایق تونستیم تو عکاسی مهارت کسب کنیم باهم شروع کنیم به همین کار چون اون میگه من نیاز به ینفر که فتوشاپ بلد باشه دارم. منم که بلدم. ولی باید بیشتر با شقایق بیرون  از خونه بریم عکاسی کنیم و  بیشتر همدیگرو بشناسیم. 

میخوام انقدر سر خودم رو شلوغ کنم که آویزون کسی نباشم.هر کی به من سلام کرد جواب سلامش رو میدم نه بیشتر. هر کی محبت کرد در همون حد جواب محبتش رو میدم .  بیشتر از حد نباید به فکر دیگران باشیم. این یه چالشه که سعی کنم به همه در حد خودشون محبت کنم و اهمیت بدم.

صبحونه رو که خوردیم بارون خیلی قشنگی شروع شده بود سوار ماشین شدیم. همسرم گفت میخوام برم اگزوزسازی گفتم بریم. رفتیم سر وفاآذر اگزوز ماشین رو عوض کردیم . بارون همچنان میبارید. همسرم گفت وقتی تو کنارمی استرس هام کم میشه. منم گفتم مثل من.  من دوتایی بودن مون روبه تنها بودنترجیح میدم. هیچوقت تنهایی رودوست نداشتم یه جاهایی مجبور بودم تنهایی رو انتخاب کنم.

بعد هم برگشتیم خونه ماشین آماده هست برای سفر ببینیم اونا چی میگن میشه دوتا خانواده ای بریم جاده چالوس یا نه.


بدجوری دلم سفر میخواد

همسرم دیروز گفت چرا بنزین ماشین نصف شده من تازه بنزین زده بودم. گفتم نمیدونم. گفت راستشو بگو کجا رفتی گفتم هیچ جا. 

تو ذهنم بود که برای عکاسی برم دربند یا درکه ولی نرفتم . 

چون دوشنبه صبح قرار بود برام سشوار و چرخ خیاطی که سفارش داده بودم رو بیارن بخاطر همین بیخیال شدم نرفتم. 

گفت اگه میرفتی که بعدش بهت میگفتم از همون ور برو خونه مامانت.

بهش گفتم من چه ساده ام همه ذهنیاتم هم میگم نمیشه هیچی گفت اصلا.

بعد چند لحظه بهش گفتم آقایی قول بده منو ببری دربند آخه من هنوز نتونستم از آدم در حال کار تو طبیعت عکس بگیرم اونجا پیدا میشه مطمئنم. 

با شقایق هم قرار گذاشتم چون اونم باید از همین موضوع عکس بگیره . اون گفت بریم پارک از کارگرای فضای بیز عکس بگیریم. من تو این چند روز هر پارکی رفتم کارگر فضای سبز در حال کار ندیدم. حالا ببینم شقایق چه پارکی رو میگه.

همسرم گفت هرجا میرین منم باشما میام . گفتم باشه بیا ولی اگه نشد بریم مزرعه های اطراف تهران مثلا ورامین اونجا عکس بگیریم. گفت تو زمستون کی تو مزرعه کار میکنه که ما ازشون عکس بگیریم.

گفتم پس بریم شمال .اونم گفت تو دلت مسافرت میخواد؟

گفتم بدجوری دلم مسافرت میخواد.

حالا نشد هم مهم نیست .هر چی که الان دارم خداروشکر. ما نباید زیاده خواه باشیم. 

تمرین کنیم  ....

برای افزایش  قدرشناسی از خداوند

هر شب قبل از خواب، حداقل  پنج  مورد از نعمت‌هایی  را  که از آنها برخورداریم در دفترچه ای یادداشت کنیم و برای هر یک از آنها  ، شکر به جای آوریم.

به زودی تحولی درونی در ما اتفاق خواهد افتاد.

 تمام روز در فکر این هستیم  که یک مورد دیگر برای قدرشناسی پیدا کنیم و به اقلام دفترچه مان وارد کنیم.

بهمین خاطر  متوجه میشویم   که کمتر در زندگی گله و شکایت می کنیم  ....