زندگی من
زندگی من

زندگی من

صابخونه

بازهم همه چیز سر من خالی شد. میگه تو گفتی بریم خونه بخریم. الانم مستاجر بدبختمون کرد.

درحالیکه من اون موقع گفتم تو همین تهران یه خونه چهل متری بخریم از خونه پدریت بریم اونجا زندگی کنیم ولی تو قبول نکردی رفتی مارلیک خونه خریدی که اصلا نتونیم بریم اونجا زندگی کنیم .  چون دلت نمیخواست از اونا دور بشی. 

منم پذیرفتم ولی دوست داشتم همیشه مستقل میشدیم .  خونه مون از اونا جداست ولی تو یک ساختمون هستیم. کلی هم داریم زجر میکشیم بخاطر کهنه بودن این خونه.

اونا هم حاضر نمیشن این سه طبقه قدیمی رو بکوبیم نو بسازیم. 

درد یه خونه تو مارلیک هم به غصه هامون اضافه شده.  

بنظرم آدمهای صاف و ساده ای مثل ما رو چه به صاحب خونه بودن صاحبخونه باید زبون داشته باشه و قلدر باشه.