زندگی من
زندگی من

زندگی من

تخت خوابم تو خونه مامان و بابا

دیروز ظهر سردرد شدید داشتم  تو خونه مامان بابام رفتم تو تختخواب قدیمیم دراز کشیدم . انگار زمان برام متوقف شده بود اصلا یادم رفت مادر دوتا بچه هستم یه عالمه مشکل دارم . باید برم خونه شام درست کنم. همسرم میاد با اینکه میدونم دلش پیش یکی دیگه هست باید انگار بزور خودمو تو دلش جا کنم، باید به فکر کلاس بچه ها باشم ، بچه رو ببرم دکتر و هزار درد دیگه.

ده دقیقه خوابم برد عمیق ترین خواب زندگیم رو تجربه کردم. سردردم هم خوب شد.

این تختخواب حاضر و آماده که تو خونه همه مامان باباها هست خود بهشته. 

الان میفهمم چرا میگن به مشکلات بخندید چون اون لحظه که به طرف خدایت رو میکنی هم به همین شکل زمان برایت متوقف میشوند و برای چند لحظه تمام مشکلات زندگیت محو میشوند انگار از اول مشکلی نبوده و نخواهد بود. 

لحظه هامون پر از حضور خدا