زندگی من
زندگی من

زندگی من

احساس های بیش از حد مادرانه

فکر کنم کم کم دارم میفهمم مشکل کارم کجاست. احساسهای خیلی خیلی مادرانه. بیش از حد مادرانه که جلوی رشد بچه رو میگیره.

امروز صبح خوابی دیدم که انگار تو خواب داشتند به من میگفتند بیش از حد میخوای از فرزندت مراقبت کنی همین هم باعث شده ترس داشته باشی از شاغل شدن. اینقدر تو شرایط بدی بودم که داشتم بلند بلند ناله میکردم همسرم اومد نور موبایلشو انداخت رو صورتم پریدم از خواب.  تو خواب داشتم سر بچه ام داد میزدم که چرا چسبیده به من.

به نظرم این روزهای زندگیم نفرین مادرم هم هست چون مادرم شاغل بود من همیشه غر میزدم میگفتم تو مامان خوبی نیستی من اگه مادر شدم اینجوری بچه هامو تو خونه تننها نمیذارم .

ولی الان که خودمو با دوستانم که مادران خانه دار داشتند مقایسه میکنم میبینم من مستقل ترم به هیشکی وابسته نمیشم از تنهایی نمی ترسم. من از ده سالگی برای خودم و ابجیم غذا درست میکردم . غذا میخوردیم بعد هم سوار سرویس میشدیم میرفتیم مدرسه. 

باید ترسهامو کنار بذارم هیچ اتفاقی نمی افته دخترم از مدرسه بیاد چند ساعتی تنها باشه . باید بچه ها مسئولیت زندگی را برعهده بگیرند و تا وقتی مادر خانه دار باشم هیچکس خودش کارهای خودشو انجام نمیده.