هیییییچ کس تو این دنیا نمیتونه مارو خوشبخت یا بدبخت کنه... دقیقا هیچ کس... تصمیم برای بدبخت یا خوشبخت شدن، پولدار یا بی پول بودن، رابطه خوب داشتن یا نداشتن، مورد خیانت واقع شدن یا نشدن، حتی بیمار شدن یا نشدن، همه اینا قبلا گرفته شده... کجا؟ تو سر خودمون بطور خودآگاه و ناخودآگاه... ما فقط چیکار می کنیم؟ آدمای مختلف رو به خدمت می گیریم تا تصمیم مارو عملی کنن... دقیقا همین کارو میکنیم بدون ذره ای اینور و اونور... اصلا همین ذهنیت بدبخت بودنه که یه فردی رو وادار به درد دل و حرف زدن در این مورد میکنه... اون وقتی داره این حرفارو میزنه دنبال راهکار که نیست، ناخودآگاهش داره از اون بدبختی لذت میبره و افتاده تو یه چرخه معیوب و منفی برای آوردن بدبختی بیشتر تو زندگیش... تو مقیاس بزرگترم همینه ها.. ما با این ذهنیت که ایران که هیچوقت درست نمیشه، ما ملت که دیگه امیدی بهمون نیست، این سرزمین نفرین شده اس، دقیقا هی مسوولینی رو تو خودمون پرورش میدیم که واقعا مارو روز بروز بدبخت تر کنن تا فرضیه هامون اثبات بشه... دنیای بیرون رو ول کنین... همه چیز تو سر خودمونه... همه چیز...
عشق رابطه ای میان شما و شخصی دیگر است.
عشق برون گراست. مدی تیشن درون گراست.
عشق سهیم شدن است. اگر عشق نداشته باشید، چگونه می توانید آنرا با دیگران سهیم شوید؟
مردم خشم، نفرت و حسادت دارند و بعد به نام عشق، اینها را با دیگران سهیم می شوند.
دیگر چه چیزی را سهیم خواهید شد؟ شما فقط آنچه را دارید، سهیم می شوید.
اگر خشم دارید، خشم را سهیم می شوید.
ارتباط با خداوند، انرژی ای را به شما می بخشد که وقتی با کسی در ارتباط قرار می گیرید، به عشق تبدیل می شود. بطور معمول، شما از آن انرژی برخوردار نیستید.
هیچکس آنرا ندارد. باید آنرا خلق کنید.
باید به عشق تبدیل شوید. این کار جدال، تلاش و هنر واقعی است. وقتی عشق در درونتان لبریز می شود، می توانید آنرا سهیم شوید، اما این موضوع زمانی اتفاق می افتد که بتوانید با خودتان ارتباط برقرار کنید.
ارتباط با خدا، فراگیری رابطه برقرار کردن با خود است.
اشو
تو وقتی به بلوغ میرسی که خودشناسی را شروع کرده باشی، وگرنه کودک صفت باقی میمانی، و فقط ممکن است اسباب بازیهایت عوض شوند.
بچه های کوچک با اسباب بازیهای کوچک بازی میکنند و بچه های بزرگ و سالخورده با اسباب بازیهای بزرگ، اما کیفیت تفاوتی ندارد.
خودت میتوانی این را مشاهده کنی. گاهی اوقات همین اعمال از فرزندانت سر می زند. بچه از میزی که تو کنارش نشسته ای بالا می رود و روی آن می ایستد و می گوید:«من از تو بزرگترم.» وتو به او میخندی.
اما تو خودت چه کاری میکنی؟
وقتی پول و پله ی بیشتری به هم میزنی، خوب نگاه کن چه طور راه می روی. تو داری با زبان بی زبانی به در و همسایه ها می گویی:«نگاه کنید من از شما بزرگترم!» یا وقتی رئیس جمهوری یا نخست وزیر می شوی، نگاه کن چگونه راه می روی با چه دبدبه و کبکبهای
تو داری با زبان بی زبانی به همه اعلام میکنی من همه شماها را شکست داده ام. این منم که بالاترین جایگاه را فتح کرده ام. این بازیها همه اش یکی است. از کودکی تا پیری تو فقط همان بازیها را تکرار میکنی.
همین که این را درک کنی که ریشهی کودک صفتی تو ذهن گریز پای توست ، خیلی از مسائل برایت حل میشود. بچه های کوچک میخواهند خود را به ماه برسانند ، از طرف دیگر بزرگترین دانشمندان نیز سعی دارند به ماه برسند و رسیده اند، تفاوت چندانی ندارد.
دسترسی به بیرون…
ممکن است تو به ستاره های دیگر هم برسی، اما کودک صفت باقی میکانی. حتی اگر به ماه برسی آنجا میخواهی چه کار کنی؟ با همه آت و آشغالهایی که در مخ توست روی ماه می ایستی.
مگر آنکه ذهن ویژگی جدیدی پیدا کرده به ذهن مراقبه گر تبدیل شود.
مراقبه یعنی ذهنی که به سمت منبع خویش چرخیده است.
مراقبه از تو یک بالغ می سازد. خودآگاهی از تو فردی به واقع کمال یافته می سازید.
بلوغ یعنی شناخت چیزی که در درون نامیراست. درجستجوی آسمان درون باش که اگر آنرا بیابی هرگز نخواهی مرد.فقط یک مراقبه گر میداند زندگی چیست زیرا او به منبع جاودانگی دست پیدا کرده است.
«THE SPARK» نوشته ی کریستین بارنت
جرقّه، یک داستان واقعی از زبان مادری است که فرزندش جیکوب بارنت، مبتلا به اوتیسم است. در دو سالگی به کریستین گفته می شود که احتمالا پسرش هرگز به میزانی از استقلال نخواهد رسید تا بتواند حرف بزند، بخواند یا بند کفش هایش را به تنهایی ببندد. جیکوب از همان کودکی عاشق کارت های اعداد و الفبا است و آنها را همه جا به همراه دارد. مربیان مدرسه کودکان استثنایی به مادر تذکر می دهند که خودش را با کارت های الفبا خسته نکند، زیرا یادگیری جیکوب به خاطر اوتیسم، پائین است. جیکوب با وجود تراپی های فشرده پیشرفت چندانی نشان نمی دهد و مادر یک روز تصمیم می گیرد به جای تمرکز روی ناتوانایی های جیکوب که طبیعتا مرکز توجه تراپیست ها است، زمان را به توانایی ها و آنچه مورد علاقه او است اختصاص دهد. جیکوب شیفته نگاه کردن به بازی سایه و نور است. ممکن است ساعت ها به یک لیوان آب خیره شود؛ چیزی که به نظر فاقد اهمیت است، اما مادر به او زمان و فضای اکتشاف می دهد. کریستین که در خانه اش مهد کودک دارد و تمام روز شاهد بازی و شادی کودکان است، نگران از دست رفتن روزهای کودکی جیکوب است. او همزمان تصمیم می گیرد شبها جیکوب را به مزرعه ای در خارج از شهر ببرد تا روی چمن ها دراز بکشند و همزمان با گوش کردن به موسیقی، ساعتی از شب را به تماشای آسمان و ستاره ها بگذرانند. به گفته کریستین، آن روزها انگیزه او برای این گشت و گذارهای شبانه تنها فراهم کردن زمانی بود که پسرش مثل همه ی کودکان دیگر فارغ از ساعت هایی که تنها به تراپی می گذراند، بتواند از دنیای کودکیش هم لذت ببرد، اما ظاهرا همین مشاهدات مسیر
زندگی جیکوب را تغییر می دهد.
جیکوب نابغه است؛ با ضریب هوشی بالاتر از ضریب هوشی انیشتن.
جرقّه، از تلاش و باور مادری می گوید که برای کمک به فرزندش مسیر منحصر به فرد و متفاوتی را می پیماید.
سالها بعد تحقیقات جیکوب بارنت دوازده ساله در شاخه فیزیک اخترشناسی به تئوری هایی می انجامد که به گسترش نظریه نسبیت انیشتن می پردازد و به گفته متخصصان، جیکوب در مسیر گرفتن جایزه نوبل فیزیک است. او در دوازده سالگی پژوهشگر فیزیک کوآنتوم است و امروز در شانزده سالگی جوان ترین عضو تیم تحقیقاتی و پژوهشگر موسسه فیزیک نظری پریمیتر در واترلو است.
جرقّه، بارقه ی امیدی است در روزهای تاریک من. روزهایی که به خاطر یک کاغذ فرو ریخته بودم. یک کاغذ سفید لای یک پرونده آبی روی میز قهوه ای. برگه تشخیص اوتیسم. فکر می کنم همه کسانی که این راه را رفته ایم تجربه های نزدیک و مشابهی را لمس کرده ایم. روزهای اول انکار است و ناباوری.
یک کرور آدم دورم را گرفته بودند. از مددکار اجتماعی گرفته تا مشاور اوتیسم و مشاور در مسائلی که برای اولین بار نام آنها را می شنیدم. ایمیل می زدند، تلفن می زدند و قرار می گذاشتند که به ما یاد آوری کنند به کجاها باید ایمیل بزنیم، تلفن بزنیم و قرار بگذاریم. باید می رفتیم توی لیست های انتظار طولانی برای تراپی های مختلف. هر تماس تلفنی معادل این بود که از اول بگویم همه چیز چطور شروع شد تا هر بار به اسم پسرم می رسم بزنم زیر گریه و در جواب سئوال هایم دسته دسته فرم و کاغذ و فتوکپی رو می کردند با توضیحات کلیشه ای در مورد اوتیسم.
همه موسسه ها و کسانی که در این رابطه ملاقات می کردم شبیه پلاکاردی بودند که روی آن نوشته باشد “به درد بی درمان خوش آمدید”.
آن روزهای تاریک، هر حرکت کودکم که تا دیروز دل ما را می برد، تبدیل شده بود به یکی از نشانه های اوتیسم.
ولی این کتاب به اتیسم از معقوله دیگری نگاه کرده.
بخش “درخشان” داستان لزوما نبوغ جیکوب نیست. نبوغ مادر است که به خاطر غریزه اش و مشاهداتش، کودکش را صرف پیش بینی های متخصصان، دست کم نمی گیرد و آن گونه که شایسته اوست در مسیر درست قرار می دهد. کریستین تنها به جیکوب اکتفا نمی کند. او تجربیات خود را وقف کودکان استثنایی بسیاری می کند که نتیجه آن ها چشمگیر است و محور اصلی آن بها دادن به پتانسیل بالقوه موجود در وجود هر کودک است. در نهایت چکیده این کتاب فارغ از داستان بینظیرش، اهمیت پیدا کردن بارقه یا درخششی است که در وجود تک تک ما است برای قدم گذاشتن به راهی که تنها برای آن ساخته شده ایم.
من فکر میکنم خدا میخواهد من هم بارقه خودم رو کشف کنم تا به فرزندمکمک کنم.
دیروز تولد تیرماهی کوچولوم بود .
امروز هم آزمون استخدامی داشتم . تو دانشکده خوارزمی برگذار شد. وقتی نشستم رو صندلی یه نگاه به صندلیهای کناری انداختم دیدم همه اینا برای سمت کارشناس زیستگاههای آبی امتحان میدادن. یهو گفتم یعنی همه این جمعیت برای این سه نفر ظرفیت شغل زیستگاههای آبی اومدن امتحان دادن دیدم همه بچه ها داغ دلشون تازه شد. یکی از بچه ها گفت رفته بودیم سازمان محیط زیست شکایت کردیم این چه وضعشه چرا رشته مارو هیچ جا نمیخوان شما هم که اینطوری جذب میکنید میگفت تو سازمان بهمون گفتن این سه نفر مشخص شدن ولی شما برین امتحان بدین بد نیست. ما سه نفر از کارمندان پیمانیمون رو میخواهیم استخدام کنیم .
خوبی این آزمونا اینه که بعد یه مدت هم کلاسیهارو میبینیم که هنوز بیکارن .یکی از بچه ها میگفت چندسال تو همراه اول کار میکرده مسئول اچ اس ای بوده بعد همه رو تعدیل نیرو کردن گفت حالا دنبال کارهست.
جالب بود برام منم دوره اچ اس ای رو گذروندم ولی هیچ جا کار پیدا نشد.
یکی دیگه میگفت برین اروپا دکترا بگیرید اونجا دکترا گرفتن شغل محسوب میشه و درآمد دارید .من و همسرم هم خیلی سالها به این موضوع فکر کردیم ولی من همیشه ترسیدم برم ترسیدم ول کنم برم اونور بخاطر بچه ها بخاطر ترس از ناشناخته من میدونم نمیتونم حتی چند سال تنهایی دوام بیارم.
یکی میگفت بعد دکتری هم دوره های پست داک رو بگذرونید درآمد عالی دارید. میتونید با خانواده اونجا زندگی کنید. هر کی رفته خانواده اش هم تونسته ببره.
آزمون ساعت نه شروع شد تا یازده و نیم من نشستم.
یکی از سوالهای اطلاعات عمومیش نوشته بود تالاب لیپار تو کدام شهر جنوبی هست یادمه با یکی از دوستان درباره چابهار صحبت میکردیم درباره هتل لیپار چابهار صحبت میکرد پیش خودم گفتم پس حتماتالاب لیپار تو چابهاره که یه هتل به این نام اونجا ساختن.
یکی از سوالای معارف تو این مایه ها بود : این جمله زیر مفهومش چیه یا دلیلش چیه؟
چون خداوند بنده ای را دوست بدارد او را در دریای سختیها غوطه ور می سازد.
۱. هدیه ای از طرف خدا
۲. عاملی برای بیداری از غفلت
۳. آزمونی برای بروز استعدادها
۴. لازمه ذات عالم ماده
من فکر کنم گزینه سه میشد . چون من تو سختیها استعدادهام بروز پیدا میکنه،
سوالای آمار و ریاضیشم که این بود طول پاره خط الف اینقدر پاره خط ب اینقدر پاره خط جیم اینقدر حالا بگویید پاره خط دال چقدره؟ یچیزی تو مایه های جعفر کیست؟چرا؟
ولی خوب بود بعد مدتها تو جمع دوستانی که مثل خودم بودن قرار گرفتم دیدم همه دارن به یه دری میزنن تا باز بشه. تو اجتماع بودن خیلی خوبه یادمه قبلا خیلی تو این جمع ها بودم تو اجتماعی که همه شبیه خودت باشن الان من از اون جمع فاصله گرفتم تو جمع خانومایی هستم که انگار دردهاشون چیزی دیگه هست. چشم و هم چشمی و بچه من بهتره و … یاد دوران دانشجویی بخیر.
بعد امتحانم دیدم دلم داره ضعف میره از یکی از ساندویچ فروشیهای میدون آزادی یه ساندویچ کثافت خریدم وای خیلی حال داد . تو خیابون راه بری ساندویچ بخوری نگران هیچی هم نباشی. آخرین بار که اینطوری ساندویچ خوردم یادمه بعد یه امتحان نهایی بود که خیلی چسبید.
وقتی اومدم خونه به همسرم گفتم درباره پست داک گفت خودت برو دوره های دکتری خارج از کشور از من دیگه گذشته .
به نظر من همه چیز درسته تیره و تار به نظر میرسه آینده بچه ها تو این کشور ، پیدا کردن کار و … ولی من مطمئنم یه چیزی ته قلبم میگه اوضاع همینجوری نمیمونه.