زندگی من
زندگی من

زندگی من

رستگاری

پیر شدن مفهومش عاقل و دانا شدن نیست. 

خردمند شدن مفهومش این است که شما به جایی برسید که درک کتید هیچ چیزی در این دنیا ارزش بدست آوردن ندارد. 

هیچ چیزی ارزش نگهداری و پس انداز کردن ندارد. 

خردمند شدن یعنی اینکه شما در تمامی خواسته ها و آرزوهایتان تجسس کنید و دریابید که همه آنها بی اهمیت و بی اساسند. 

عشق ورزی کرده اید و دیده اید که چیزی جز شهوت نبوده است. دریافته اید که طبیعت از شما صرفا به عنوان ابزار زاد و ولد استفاده کرده است. 

پول بدست آورده اید و دریافته اید، ولو اینکه از نظر اجتماعی ارزشمند است، ولی چیزی جز کاغذ پاره نیست. 

شغل و مقام بالایی کسب کرده اید که در نظر دیگران محترم شوید، ولی در نهایت دیده اید که به هیچ رضایت خاطر و خرسندی نرسیده اید، جز اینکه فکرتان همیشه ناراضی بوده است. و مدام نگران از دست دادن موقعیتتان بوده اید.

سراپای نفس را ورانداز کرده اید و در آن چیزی جز بخل و تنگ نظری و پستی نیافته اید. 

در قصرها زندگی کرده اید، ولی فقر و بیچارگی درونتان ناپدید نشده است. 

ممکن است ظاهرا همه چیز بدست آورده باشید، ولی تنها وقتی تشخیص بدهید که هر آنچه کسب کرده اید در واقع چیزی جز خسران و شکست نبوده است، آنگاه انسان عاقلی شده اید. وگرنه با پیر شدن انسان عاقل و پخته نمیشود.

وقتی خردمند شوید خواهید دید که این جهان فقط یک اسباب بازی است که بچه ها در آن بازی میکنند. بچه ها جذب آن میشوند. بچه هایی که به ظاهر هفتاد ساله هستند. لحظه ای که به این تشخیص برسید، زنجیر آرزوها از هم گسسته میشود. خردمندان این حالت را رستگاری مینامند.

لحظات حضور

مهم نیست چه برشما گذشته است، پدر و مادرتان چه کسانی هستند، درکجا زندگی می کنید، حتی موقعیت اقتصادی و اجتماعی تان هیچ کدام اهمیت ندارد. 

مهم انتخاب شیوه عشق ورزیدن است و انتخاب شیوه نشان دادن عشق در کار، خانواده و آنچه که باید به دنیا عرضه کنید. 

یادمه هر وقت به کارم عشق میورزیدم آن کار به بهترین وجه انجام میشد. 

یادمه زمانیکه دخترم را با عشق آماده رفتن به اجتماع میکردم همه چیز به آسانی پیش میرفت. 

دنبال خدا میگردیم درحالیکه خدا همان عشق است.

هروقت ذوق انجام کاری را دارید هروقت به کار یا به کسی عشق میورزید خدا حضور دارد هرجا عشق وجود ندارد خدا هم آنجا نیست.

لحظاتتان پراز حضور خدا

امروز صبح

یه روز صبح هم هست که حس میکنی از هیچکس دلخور نیستی. همه رو دوست داری. موقع پیاده روی قبل از طلوع صبح روی پل هوایی وسط بزرگراه می ایستی و بوسه هاتو پر میدی تو هوا، به نیت شفای هرکسی که بی بوسه مونده این ور اون ور دنیا. می ایستی و طلوع خورشیدو نگاه میکنی و عین آدمهای توی فیلمها یه لبخند کج قشنگی هم روی لبته. 

از این صبح ها هم هست. صبح هایی که دلت گرمه، نه از بودن کسی، صبح هایی که جهان خلاصه میشه در نگاه کردن به دو کبوتر عاشق، روی درخت کنار بزرگراه. بوسه بازی و دلبری شون از هم. 

صبح هایی که کاری نداری، جز فکر کردن به رقص آفتاب روی گلهای فرش. ترست از مرگ سالهاست که از بین رفته، و حالا دیگه خوب می دونی زندگی یه موهبته. 

دیگه خودتو با کسی مقایسه نمیکنی میگی بذار جهان هستی که در همه ما جاریست  از هرکدام از ما اتفاقات منحصر به فردی را تجربه کند زندگی همه که نباید شبیه هم باشد. 

سالها بعد

کسی که روزی فکر میکردی بدون او یک ثانیه هم زنده نمی مانی از کنارت رد شود در میدان شلوغ. نگاهت کند و لبخند بزند و از کنارت رد شود و تو تمام مدت نگاهش کنی و مغز خسته ات چند ثانیه بعد از رد شدن از تقاطع پر از عابر تازه یادش بیاید که این زن، این مرد، این عطر متحرک که تو را و میدان را مست کرده کدامین ترانه خلقت بود. 

دلت بگیرد اما زود بفهمی داری نقش بازی می کنی، دیگر نبودن هیچکس یا دوباره دیدن هیچکس آنقدر ها هم برایت مهم نیست. لبخند بزنی، صدای هدفون را بیشتر کنی، و به آن روزها فکر کنی که دلی برای دوست داشتن و دوست داشته شدن داشتی. روزهایی که فکر می کردی تمام نخواهد شد، و حالا خاطره ای کمرنگند در انتهای سلولهای در حال مردن مغزت...

وقتی یادت میاد تمام توان و عشقت را به پای کسی ریختی اما نشد که نشد که نشد دیگر هر کسی از راه برسد نمیتواند دلت را درگیر کند دیگر ضدضربه شده ای 

حالا با اطمینان به خود میگویی جز خودم کسی نمیتواند حالم را خوب کند.