در پست قبلیم نوشتم میخوام بیشتر وقتم برای بچه هام بذارم وقتی منتشر کردم دیدم ینفر یه پست نوشته که چرا بعضی خانوما فکر میکنن وظیفه شون فقط بچه داری و همسر داریه ؟ پیش خودم گفتم این نمی تونه تصادفی باشه خدا میخواد یه چیزی به من بگه. کلی فکر کردم به این نتیجه رسیدم درسته وظیفه اصلیم اونه ولی از وظیفه اجتماعیم نباید غافل بشم من دختر اجتماعی بودم الان هم باید در اجتماع باشم . مهم نیست شغلم به رشته تحصیلیم بخوره ولی باید یه کار خوب پیدا کنم . آدم اجتماعی تو خونه بشینه افسرده میشه باید کاری که ته دلش دوست داره انجام بده.
یادم میاد پارسال این روزها خودم مجبور کرده بودم از شبکه های اجتماعی فاصله بگیرم تلگرامم پاک کرده بودم اینستا و غیره ولی تمام وقت تو پرشین بلاگ بودم مطلب مینوشتم به وبلاگهای دیگران می رفتم دوست داشتم به همه کمک روحی و معنوی کنم.
ولی امسال دیگه اجباری نبود خودم دیگه تمایلی به تلگرام و خوندن مطاللب دروغین ندارم. علاقه ای هم به دیدن عکسای اینستا فک و فامیل ندارم. دیگه با نظر و عقیده دیگران نمی جنگم فقط میگم بله حق با شماست.
الان دارم سعی میکنم بیشتر به کسانیکه در کنارم زندگی میکنم توجه کنم همسرم و بچه هام.
روحیه ام بهتر شده میدونم بهتر از اینم میشه.
چیزی که تو این مدت فهمیدم اینه که باید مثل افراد معمولی زندگی کرد نباید فکر کنی جلوتر از هم عصران خودت هستی مثل افراد عادی باید از مسائل پیش و پا افتاده زندگی استقبال کرد از لحظه ها لذت برد.
دیگه کمتر مطالب اشو و عرفان و غیره میخونم و بیشتر در واقعیت زندگی میکنم
یه روز صبح هم هست که حس میکنی از هیچکس دلخور نیستی. همه رو دوست داری. موقع پیاده روی قبل از طلوع صبح روی پل هوایی وسط بزرگراه می ایستی و بوسه هاتو پر میدی تو هوا، به نیت شفای هرکسی که بی بوسه مونده این ور اون ور دنیا. می ایستی و طلوع خورشیدو نگاه میکنی و عین آدمهای توی فیلمها یه لبخند کج قشنگی هم روی لبته.
از این صبح ها هم هست. صبح هایی که دلت گرمه، نه از بودن کسی، صبح هایی که جهان خلاصه میشه در نگاه کردن به دو کبوتر عاشق، روی درخت کنار بزرگراه. بوسه بازی و دلبری شون از هم.
صبح هایی که کاری نداری، جز فکر کردن به رقص آفتاب روی گلهای فرش. ترست از مرگ سالهاست که از بین رفته، و حالا دیگه خوب می دونی زندگی یه موهبته.
دیگه خودتو با کسی مقایسه نمیکنی میگی بذار جهان هستی که در همه ما جاریست از هرکدام از ما اتفاقات منحصر به فردی را تجربه کند زندگی همه که نباید شبیه هم باشد.
بدترین حالتِ انتظار،
همان است که
منتظر میمانیم کسى بیاید
و حالمان را خوب کند
ما،
خودمان را باور نداریم !
باید دستِ خودمان را بگیریم ...
حالا که عشق نوع اول را تجربه کردم عشقی همراه با تملک و خودخواهی و خواستن دیگری برای خودم
و بعد عشق نوع دوم را تجربه کردم عشقی که همه چیز را برای دیگری میخواهی حتی اورا آزاد میگذاری برود با کسیکه خوش است
مطمئنا عشق نوع سوم هم خواهد رسید باید آماده باشم عشقی که مختص خداست
بدترین بدترین توهمی که تو این چند سال عمرم زدم این بود که فکر میکردم میتونم با آدم دلشکسته باشم همیشه مواظبش باشم تا بتونه خودشوپیدا کنه . فکر میکردم میتونم تغییرش بدم بهش محبت کنمحالشو خوب کنم ولی اشتباه میکردم.
خدایا اشتباه کردم هر کسی فقط میتونه خودشو تغییر بده خودشو بهتر کنه نه دیگری رو.
هرگاه رد پای کسی که آرامشم را گرفته بود دنبال کردم به خودم رسیدم...!