آنچه را ما به آن عاشق شدن می گوییم، در بسیاری از روابط، خواستن و نیاز شدت یافته من درون است. شما به شخص دیگر یا بهتر بگوییم، به تصویر خیالی خود از آن شخص، معتاد شده اید.
واین اعتیاد هیچ ارتباطب با عشق راستین که بدون هیچ خواسته ای ست ندارد.
یک روز پرسید: می خوای از سر شروع کنی؟
دیدم نه، واقعا نه. از سر شروع کنم که چه شود؟ که چه کار کنم؟ مگر اینکه بدانم راه دیگری هم هست، که می دونم نیست. اقلا برای من نیست. اگر هزار بار دیگر شروع کنم باز به همین جا میرسم..
آدمیزاد فراموشکاره. وقتی درد داره، قیل و داد می کنه، داد می کشه و بعد یادش می ره. درد که همیشه درد نمی مونه، یا درمون می شه یا آدم بهش انس می گیره.
باید از هر نوع عادت دست برداشت . عادت کردن به برنامه ای روتین، عادتهای غذایی، عادت به مواد مخدر و عادت آدمها.
تو زندگی همه ما پیش میاد که آدمهایی میان چند صباحی کنار هم هستیم به پیام فرستادن دائم به همدیگه عادت کردیم ولی بعد یه مدت میبینیم هیچی از زندگی نفهمیدیم شدیم برده دیگری تا اون باشه خوبیم چندساعت که نباشه حالمون خراب میشه اینا اسمش عشق نیست اعتیاده
سعی کنید اوقاتی را تنها زندگی کنید و تنها باشید.
حقیقت زندگی هرگز توسط زندگی با جمع شناخته نشده است و نمیتواند اینگونه تجربه شود. هیچ تجربه بااهمیتی در جمعیت اتفاق نیفتاده است. هرکس که طعم سکوت را چشیده باشد، آن را در انزوای مطلق و در تنهایی چشیده است.
سعی کنید بیشتر وقتتان را در سکوت بگذرانید. صحبت نکنید. ولی فقط صحبت نکردن کفایت نمیکند، باید همچنین تلاشی آگاهانه انجام دهید تا آن وراجی دائمی را که در درونتان جریان داد متوقف کنید.
وقتی از حرف زدن با دیگران پرهیز کنید و وقتی که تمام وراجی های بیرون و درون متوقف میشوند، هستی شروع میکند به روش هایی اسرارآمیز با شما رابطه زدن. طبیعت پیوسته با شما در ارتباط است، ولی شما چنان سرگرم وراجی هایتان هستید که صدای نرم او را نمیشنوید. باید خودتان را ساکت کنید تا بتوانید آن صدایی را که در درونتان با شما سخن میگوید بشنوید.
کسی که روزی فکر میکردی بدون او یک ثانیه هم زنده نمی مانی از کنارت رد شود در میدان شلوغ. نگاهت کند و لبخند بزند و از کنارت رد شود و تو تمام مدت نگاهش کنی و مغز خسته ات چند ثانیه بعد از رد شدن از تقاطع پر از عابر تازه یادش بیاید که این زن، این مرد، این عطر متحرک که تو را و میدان را مست کرده کدامین ترانه خلقت بود.
دلت بگیرد اما زود بفهمی داری نقش بازی می کنی، دیگر نبودن هیچکس یا دوباره دیدن هیچکس آنقدر ها هم برایت مهم نیست. لبخند بزنی، صدای هدفون را بیشتر کنی، و به آن روزها فکر کنی که دلی برای دوست داشتن و دوست داشته شدن داشتی. روزهایی که فکر می کردی تمام نخواهد شد، و حالا خاطره ای کمرنگند در انتهای سلولهای در حال مردن مغزت...
وقتی یادت میاد تمام توان و عشقت را به پای کسی ریختی اما نشد که نشد که نشد دیگر هر کسی از راه برسد نمیتواند دلت را درگیر کند دیگر ضدضربه شده ای
حالا با اطمینان به خود میگویی جز خودم کسی نمیتواند حالم را خوب کند.
بلاگ اسکای رو دوست دارم اینجا هیشکی نمیبینتت
اینجا هیشکی نمیخونتت
اینجا همونجاست که بهش میگن زیر خاک
اینجا هیشکی قضاوت نمیکنت
اینجا کسی کینه ازتو به دل نمیگیره
هیشکی نیست
اینجا فقط خداست
حالا که اون پوسته سخت را شکافتی
باید آبی باشد برای دانه وجودت
اینجا میشه رشد کرد
بالاخره یروز منم از تاریکی سربیرون می آورم
من امیدوارم